داستان زندگی من: هلن کلر

helen

بیشتر ما انسانها تواناییهایی را که در خود می‌بینیم، ذاتی و خلل‌ناپذیر می‌شماریم؛ به‌گونه‌ای که حتی تصور از دست‌دادن احتمالی این تواناییها را نیز به دشواری به ذهن خود راه می‌دهیم و معمولاً به‌گونه‌ای پوشیده، خود را از افراد فاقد این تواناییها متمایز می‌دانیم. از این‌رو، پیداست آنهایی که باوجود چنین ناتوانیهایی، به درجات والایی از هنر و علم و عمل دست می‌یابند، به‌واقع شایان تکریم هستند. نام «هلن کلر» برای بیشتر افراد، نامی آشناست. این بانوی آمریکایی که از اواخر قرن نوزدهم تا اواسط قرن بیستم می‌زیست (۱۹۶۸ ـ ۱۸۸۰)، یکی از بزرگترین نمونه‌های چیرگی اراده بر ناتوانیهاست. او که ابتدا همچون دیگر کودکان سالم بود، در نوزده ماهگی به دنبال یک بیماری شدید، از دو حس عمده خود یعنی بینایی و شنوایی محروم شد و به تبع آن، قدرت تکلّم خود را نیز از دست داد. ناتوانی او در شناخت محیط و دشواری در برقرارساختن ارتباط با سایرین، او را به کودکی لجوج و بدخُلق تبدیل کرده بود. تا اینکه روزی که هلن‌کلر بعدها آن را بزرگترین روز زندگی خود می‌نامید، فرا رسید. در آن روز، معلم علاقه‌مندش «آن سالیوان»، که با فداکاری و پشتکار خود، درهای امید را به رویش گشود، از راه رسید تا در پیمودن این طریق دشوار یاریش کند.