«در فروردین ۱۳۶۲، كه كتاب حاضر آماده برای چاپ شد به ملاقات خانوادهای متشكل از چند خواهر و برادر رفته بودم. یكی از آنها (خانم ف.الف) كه دبیر است و هیچ كدام اطلاع از تالیف كتاب و قصد من نداشتند، اظهار داشت اخیراً خوابی دیدهام كه ارتباط با شما پیدا میكند. جمعی بودیم به بهشت زهرا رفته بودیم، مرحوم طالقانی را دیدیم كه بیرون از قبر آمده چنان متأثر است و اشك میریزد كه لباسش و سنگ روی قبر خیس شده بود. كسی از میان جمع گفت بازرگان را بیاورید آقای طالقانی آرام خواهد شد. شما آمدید و برای ایشان سوره حمد را خواندید و تفسیر كردید. آقای طالقانی راحت شد!حال این یك تصادف است یا رؤیای صادقه بوده است كه تعبیر درست پیدا كرده، نمیدانم…»
اکتبر 29