نمیدانی چه سخت است که کسانی را که دوست داری، نمیفهمی و … آنها هم که دوستت دارند – خیال میکنند دوستت دارند – تو را نمیفهمند، و تمام مدت در تلاشند که دست و پات را ببندند و بکشانندت یک جایی که کلی کار کرده ای از آنجا بگریزی و دیگر آنگونه نباشی که آنها میخواهند؛ چون آنگونه اصلا انسانی نیست، هرچند که مهر «اصالت» داشته باشد؛ چون میدانی و خوب میدانی که دینها را و اخلاق را مردان ساخته اند. و حالا تو کسی را دوست داری که انگار ته مغاکی ایستاده است و با زنجیر دوست داشتن، میخواهد تو را بکشد به ته ته آن مغاک و تو… در نوسان بین عشق و آزادی… هی میروی و هی میآیی و گاه خودت را سانسور میکنی و گاه زنجیر پاره میکنی و اسم این را گذاشته ای زندگی…
قشنگ است، نه؟
در آزادی، عشق نداری و در تملکِ عاشق، باید تمام آزادی ات را هبه کنی که شاید لحظه ای از این زندگی را با قلب تپنده ای سر کنی، ولی پس از این که آتش افسرد، از تو چه میماند؟ نه عشقی و نه آزادی ای که آن را به بهای اندکی – به بوسه ای – فروخته ای و چه زیانی کرده ای و چه تلخ…
شراب تلخ کارش همین است. هم مستت میکند و هم زهر به کامت میریزد… و من که میخواهم راهی میان بر پیدا کنم – که هم عشق را داشته باشم و هم آزادی را… – بین این دو عشق در نوسانم…
راستی مگر آزادی، خود عشق نیست؟ و راستی مگر عشق ِ در زنجیر همان نیست که خیلیها دارند و سالهاست میکوشند و میکوشند تا از بندش رها شوند… با دندانهای موشی شان زنجیرها را میجوند و دست آخر هیچ…
تو را دوست دارند، اما با زنجیر، با حلقه، با اسارت، با بکن/نکن و اسم این چیزها را میگذارند عشق… اسم مالکیت را میگذارند «دوست داشتن» اسم بکن/نکن را میگذارند «اصالت» و وقتی از آزادی ات با محترمانه ترین بیان دفاع میکنی، متهم میشوی که «وقیحانه» مینویسی… بله… وقیحانه است از تن نوشتن، از آزادی نوشتن، آزاد نوشتن و از خود نوشتن… چون تا حالا مد بوده که فقط مردها بنویسند از همه چیزشان و حالا که زنان مینویسند، وقیحند و باید با هزار و یک ترفند خفه شان کرد، حتا با ترفند عشق و دوست داشتن…
نه عزیزم… عشقت را ببر به همان حرمسرایی که اتوپیای تست… من بین بوسه های تو، بوسه ها و تن داغ تو… و… تنهایی و بیکسی… آزادی را انتخاب میکنم…
ببخش عزیزم…
16 اکتبر 2008 میلادی
نادره افشاری
آگوست 14