نان آن سالها

Untitled-3038

روزی که هدویگ آمد، یک روز دوشنبه بود و صبح همان دوشنبه دلم می خواست، پیش از آنکه خانم صاحبخانه نامه پدرم را از زیر در تو بفرستد، لحاف را، مثل بیشتر صبح هایی که توی خوابگاه کارآموزان زندگی می کردم، بکشم روی سرم. اما خانم صاحبخانه ام از توی راهرو بلند گفت:«براتون نامه اومده، از خونه س.» و وقتی نامه رااز زیر در تو فرستاد، نامه ای به سفیدی برف که در سایه تیره ای که هنوز توی اتاقم بود، لغزید، با وحشت از جایم پریدم، چون روی پاکت به جای نقش مهر گرد پست معمولی، چشمم به نقش مهر بیضی شکل پست سریع السیر افتاد…