لرزش

او برای دقیق های طولانی به من خیره شد ، بی حرکت ، بدون اینکه پلک بزند . و بعد برای اولین بار در طی شش سال ، او چش مهایش را بست . این برخلاف هر غریز هی طبیع یای بود که یک گرگ باید م یداشت . یک عمر نگاه بدون چشم بر هم گذاشتن و حالا او، در اندوهی تقریباً انسانی خشک شده بود ، چشم های تابانش بسته بودند، سرش خم شده و دمش پایین تر آمده بود این غمنا کترین چیزی بود که تا بحال دیده بودم .
به آرامی، در حالی که به سختی تکان م یخوردم ، به سمت او رفتم ، فقط از این م یترسیدم که او بترسد و فرار کند ، از ل بهای قرمز یا دندا نهایی که پنهان کرده بودند هراسی نداشتم . گو شهایش تکانی خوردند ، متوجه حضور من شده بود ، اما حرکت نکرد . خم شدم گوشت را در برف کنارم انداختم . با صدای افتادنش تکانی خورد . به انداز های نزدیک بودم که م یتوانستم رایح هی وحشی پوشش او را ببویم و گرمای نفسش را حس کنم