در جستجوی نان

شغلی یافته ام.
نزد کفش فروشی که در خیابان اصلی شهر مغازه دارد پادویی می کنم.
اربابم، آدم کوچولویی است.
قیافه اش لاغر، تیره و بی حال به نظر می رسید.
دندان هایش زرد و کرم خورده و چشم هایش اشک آلود و کثیف است.
تصور می کنم که درست نمی بیند و برای این که مطمئن شوم شکلک درمی آورم. با صدای گرفته و خشنی می گوید: آهای، ادا درنیار.
عجب، چشم هایش می بیند؟
این موضوع عصبانیم می کند.
نمی توانم باور کنم.
پکر می شوم.
شاید هم او فقط حدس زده باشد و من برای اطمینان بیشتری عملم را تکرار می کنم:
او با صدایی پست تر از اول زمزمه می کند:
یک دفعه بهت گفتم که ادا در نیار.