کتاب نایب کنسول

پيتر مورگان مي نويسد كه دختر راه مي رود. چگونه مي شود برنگشت؟ بايد خود را گم و گور كرد. بلد نيستم. ياد مي گيري. در پي راه چاره اي هستم كه خودم را گم و گور كنم. خالي از ذهن بايد بود، تمام دانسته ها را نادانسته انگاشت و به سوي عذاب آورترين نقطه افق قدم برداشت، به جايي مثل پهنه بي انتهاي باتلاق هايي با هزارها كرتي كه از هر سو باتلاقها را، معلوم نيست چرا، در مي نوردند.