داستاني بسيار ساده و روان درباره زندگي و عشق يك زن و شوهر و مشكلي كوچك(!) كه بين آن دو پيدا ميشود. آنها زندگي عاشقانه خوبي دارند تا اينكه روزي زن احساس ميكند پير شده است: «ديگر مردها براي ديدنام سر بر نميگردانند.» شوهر هر كاري که از دستش برمیآید براي از بين بردن افسردگي همسرش ميكند ولي موفق نميشود. در نهايت تصميم ميگيرد تا پنهاني و از زبان يك فرد ناشناس به ستايش او بپردازد و اين تازه آغاز ماجراست. مدت كوتاهي زن بهبود مييابد ولي پس از آن حتي درباره زندگي مشتركاش هم دچار ترديد ميشود! چند نفر را آن فرد ناشناس(!) فرض ميكند و وقتي در نهايت ميفهمد او كسي جز شوهرش نبوده است قهر ميكند و براي دور شدن از شوهرش و شايد تنبيه او به بهانه يك سفر كاري به لندن ميرود. سفري كه اصلا قرار نبوده باشد ولي بطور اتفاقي در ايستگاه قطار صحت آن معلوم ميشود. شوهر هم به دنبال همسرش به لندن ميرود. آنجا زن گير يك پيرمرد ناجنس ميافتد و براي نجاتاش ياد شوهرش سابق ميافتد و … اينجا داستان به يكباره بدون اشاره به اينكه چه ميشود قطع ميشود و با يك فلش فوروارد به خانهي اين زوج پايان مييابد. جايي كه کوندرا اشاره ميكند كه اين ماجراي طولاني ميتواند خواب باشد يا بيداري؛ اما خودم هم نميدانم کدام بخشاش خواب است و کدام بخش واقعيت تلخ زندگي واقعي! و اصلا چه كسي ميداند كه كجاي زندگي ما انسانها خواب و كجايش بيداري است… “رؤياها دورههاي متفاوت زندگي آدمي را يکسان و همهي حوادثي را که از سر گذرانده است، همزمان مينمايانند. رؤياها اعتبار زمان حال را با انکار موقعيت ممتازش از بين ميبرند.” در جهاني که واقعيت معمولا فاصلهاي دست نيافتني با رؤيا دارد؛ چه بهتر که انسان در رؤيا زندگي کند!
جولای 13