کتاب« جنوبی از شمال»


وقتی خدا عشق را آفرید ، ‌به خیلی‌ها کمکی نکرد //وقتی خدا سگ‌ها را آفرید ، به سگ‌ها کمکی نکرد //وقتی خدا سیاره‌ها را آفرید ،‌ کارش خیلی معمولی بود //وقتی خدا تنفر را آفرید ، به ما یک چیز بدرد بخور و استاندارد داد ///وقتی زرافه را آفرید ، مست کرده بود ///وقتی خدا من را آفرید ، خُب من را درست کرده بود/// وقتی میمون را آفرید ، خوابش برده بود ///وقتی موادمخدر را آفرید ، نشئه بود ///و وقتی خودکشی را آفرید ، دلش بدجوری گرفته بود ///وقتی تو را آفرید که توی تختت دراز کشیدی ///می‌دانست چی کار می‌کند///مست بود و نشئه ///و کوه‌ها و دریا و آتش را هم‌زمان درست کرد ///بعضی از کارهایش اشتباه بود/// اما وقتی تو را آفرید که توی تختت دراز کشیده بودی ///به تمام جهان ملکوتی‌اش رسیده بود