کتاب دست به دست

سفید و سیاه ها چطور از هم جدا شدند؟ یک سلول چیزی به غیر از یک در بسته نیست ، باقی چیز هاش چندان اهمیتی ندارد . میله های بی فایده و تزئینی ؛ دریچه چسبیده به سقف ، با آن شیشه های تار عنکبوت بسته اش ؛ سطل مستراح که بی سرپوش یک گوشه افتاده…
علتش این است که رمان نویس ها هم مثل خیلی از مردم دیگر به زندان نیفتاده اند و اینها را فقط با الهام گرفتن از یک احساس عمومی و کلی می نویسند :
از بیرون – توی کوچه – یا از توی صندلی راحتش ، خیال می کند مهیب ترین چیز یک « سلول » باید دیوارهای آن باشد . یا – خیلی که بخواهد لفتش بدهد – از ناراحتی های آن تو ، از دلتنگی های آن تو دم می زند … تکرار دوباره این مطلب بدک نیست که: – احساس عمومی و کلی ، قبر هوش و فراست آدم است …
این یارو را باش ! شکل اسب است .
معلوم است … با آن کلاه حصیری که سر اسب ها می گذارند .
راستی راستی هم خیلی وقت است که دیگر کسی کلاه حصیری سرش نمی گذاردها …
آن عصاهای دسته طلائی را هم دیگر کسی دست نمی گیرد …
آن کیسه های مخصوص پول هم که از زره های چشمه نقره ای درست می کردند و پر از سکه بود ، دیگر باب نیست . تو این سال و زمانه ، نقره هم دیگر آن زنگ قدیم را ندارد . دیگر آن طور مثل قدیم نمی خندد .
چه فکر احمقانه ای ! مگر می شود گفت که زنگ داشتن معنی خندیدن می دهد ؟
این کلیدهای دست نگهبان هم – که زنگش عینهو مثل زنگ آن چیز عجیب و غریب تو دسته ارکستر است که شکل مثلث است و نوازنده اش همان کسی است که سنج را هم می زند – همان صدا را دارد ، ولی آدم هیچ وقت به این فکر نمی افتد که دارد می خندد …
از آن گذشته ، این از خودپسندی آدم هاست که همیشه چیزهای خودشان را به پای جمادات و موجودات دیگر هم می بندند … آخر ، کلیدها برای چه به زندانی بخندند ؟