وقتي اسكار كوچولو به دنيا مي آيد ، پدرش مي گويد بعدها بايد در مغازه پدرش فروشندگي كند و مادرش مي گويد در سه سالگي براي او طبلي حلبي خواهد خريد . اسكار كه بسيار باهوش است از همان بچگي تصميم مي گيرد كه نه فروشنده شود ، نه سياستمدار و نه هيچ چيز ديگر . او مي خواهد سريع سه ساله شود ، طبل حلبي خود را هديه بگيرد و بعد از آن رشد خود را متوقف كند . بنابراين اسكار يك پسربچه سه ساله 94 سانتي باقي مي ماند و همواره طبل مي زند .
داستان از زبان اسكار 123 سانتي در سن سي سالگي و بر روي تخت آسايشگاه رواني روايت مي شود . اسكار كه رشد ناهنجاري دارد ، در خلال جنگ آلمان ، رفتار عجيب و غريب مردم ، خانواده و سرنوشت خودش را به تصوير مي كشد . از تمايلاتش ، سرخوردگي هايش و طرز رفتار مردم با خود به كمك طبلش سخن مي گويد . از ديگر استعدادهاي اسكار در بچگي ، صداي الماسي اوست كه قادر به شكستن شيشه هاست!
آوریل 07