کتاب «نان آن سالها»

گرسنگی قیمت ها را به من ياد داد فكر نان تازه مرا كاملاً از خود بي خود می كرد من غروب ها ساعت های متمادی بی هدف در شهر پرسه می زدم به هيچ چيز ديگر فكر نمي كردم به جز نان.

چشم هايم می سوخت، زانوهايم از ضعف خم مي شد و حس می كردم چيزی مثل گرگ درنده در وجودم هست.