موضوع داستان این کتاب؛ وقتى نیمه شب فرا رسید، گاستن به راحتى دراز کشید و به حوادثى که در گذشت طولِ روز بر او گذشته بود اندیشید. بعد از آن رویدادها دیگر جوش و خروشى نداشت. به همین خاطر هم به زودى به خواب رفت. چه مدت خواب بود، نمىدانست، اما سرانجام صدایى، او را هراسان از خواب بیدار کرد. گویى صداى زنگى را شنیده بود، اما در تاریکى هر چه چشم انداخت نه زنگى را مىدید و نه کسى را که زنگ را به صدا درآورده بود. خموشانه به اطراف خود نظر کرد، گوش فرا داد، آنقدر تا سرانجام دریافت صدا از میان بخارى مىآید. برخاست و به سوى صدا رفت، منتظر شنیدن صداى زنگ بود، اما حالا صداى ضربات مکررى را مىشنید که به کف تخته اتاق کوبیده مىشد. واضح بود، صداى زنگ و این ضربات علایمى بود که زندانیان همسایه به او مىدادند.
ژوئن 29