در زمانهای بسیار بسیار دور مردی به نام شیداله زندگی می کرد . او مرد تنبلی بود که به درد هیچ کاری نمیخورد . همسر و فرزندانش همیشه گرسنه بودند و هیچوقت جرأت نمیکردند به خریدن لباس های نو فکر کنند . روزی همسر شیداله او را سرزنش کرد که چرا نمیخواهد کار کند . شیداله به او پاسخ داد : به تو ربطی ندارد. ما در حال حاضر فقیر هستیم اما به زودی ثروتمند خواهیم شد . همسر و فرزندان شیداله صبر کردند , تااینکه سرانجام صبرشان تمام شد . روزی همسرش به او گفت « صبر هیچ فایده ای ندارد ما گرسنه ایم » شیداله تصمیم گرفت نزد فرد عاقلی برود و از او بپرسد چگونه میتواند از بدبختی رها شود . بنابرین آماده شد و به راه افتاد پس از سه روز و سه شب به گرگ لاغری برخورد . گرگ از او پرسید « مرد شجاع , کجا میروی ؟ » شیداله جواب داد به دیدار مرد خردمند می روم تا از او بپرسم چگونه میتوانم ثروتمند بشوم . گرگ با شنیدن این حرف گفت من میذارم تو بروی ولی باید از آن مرد برای من چیزی بپرسی …
اکتبر 20