هلن در جوانی عاشق مردی بیمسئولیت به نام لوئیس میشود و بعد از شکست در عشق، با مرد دیگری که دیوانهوار او را دوست دارد ازدواج میکند. زندگی آنها کنار دریاچهای به نام دریاچه شیشهای آغاز میشود. حاصل چندین سال زندگی هلن و مارتین یک دختر و پسر است. حالا که آنها بزرگ شدهاند، هلن فکر میکند که میتواند آنها را ترک کند و بعد از مدتی ناپدید میشود. چند روز بعد یک قایق خالی روی دریاچه پیدا میشود. پیدا شدن این قایق خالی منجر به پخششدن خبر خودکشی هلن در روزنامهها میشود. دختر هلن نامهای را پیدا میکند که مادرش خطاب به پدرش نوشته است. اما بدون این که آن را بخواند، از ترس این که اجازه ندهند مادر را در گورستان مسیحیان دفن کنند، نابودش میکند. غافل از این که هلن زنده است….
نوامبر 22