کتاب”خون فروش”

سکوت و وحشت سراسر خانه را فراگرفته بود. دلهای افراد خانواده لبریز از اضطراب و درد بود. مادر در گوشه ای افتاده و آنچنان رنگ پریده بود که گویی بی هوش است. اقوامش اطراف او را گرفته بودند و او را دلداری می دادند. پدر غمزده و عصبانی به روی تختخوابش لمیده و در افکار پراکنده خود غوطه ور بود. عبدالحمید کودک یکساله در گهواره اش خوابیده و بی آنکه گرفتاری های پدر و مادرش را احساس کند، با گوشه پیراهنش بازی می کرد و لبخند نمکینی به لب داشت. عبدالحمید از شعله ها و شراره های اضطراب و التهابی که خانواده اش را دربرگرفته بود، کاملا بی خبر بود. یکی از خویشاوندان اتاقها را جستجو می کرد تا لباسها و اسباب بازیهای عمار را که سه روز قبل گم شده بود، جمع آوری کند و آنها را دور از چشم پدر و مادرش پنهان نماید. این گوشه ای از زندگی خانواده مراد بود. عمار فرزند چهار ساله مراد مفقود شده و با همه کوشش هایی که برای یافتن وی به عمل آمده بود، نتیجه ای نبخشیده لذا اندوه، درد، گریه و دلهره از همه سوی جان و قلب افراد خانواده را می خورد…