بابک یزدی، فعال و مدافع زندانیان سیاسی، از بنیانگذاران «سازمان دفاع از زندانیان سیاسی ایران» و کانون خاوران، مدیر اجرایی کانون خاوران، عضو کمیته ی مرکزی حزب کمونیست کارگری و دبیر کنونی این حزب در شرق کانادا میباشد.مجموعه پیش رو، شامل بخشی از خاطرات، گزارشات، مصاحبهها و نوشته هایی است که در سالهای اخیر در سایت ها، نشریات و روزنامههای مختلف به چاپ رسیده است.نویسنده اشاره میکند که «همه ما انسانها در پروسه زمان و مکان تغییر میکنیم و همانطور که در متن کتاب مشاهده خواهید کرد، من نیز از این قاعده مستثنی نبوده ام. ولی آنچه در مورد من، برای خود و تعداد زیادی از دوستان جالب بوده این است که من از منتهی الیه راست و مذهبی دگم در سنین کودکی، یعنی از جلسات حجتیه و بهائی ستیزی شروع کرده و در این مسیر، سالها با شریعتی و مجاهد و بعد هم در پروسه چپ شدن، مدتها با فدایی و راه کارگر بوده ام تا به جنبش و حزب کمونیسم کارگری رسیده ام. همانطور که از نام کتاب پیداست، این نوشتهها و خود من در پروسه زمانی و مکانی، شکل گرفته و تغییر یافته ایم و برخورد و نظرات من به جریانات، افراد، نشریات،و سازمانهای سیاسی نیز در حال تغییر بوده و طبیعتا برخی از مطالب و نوشتههای مندرج در این دفتر، مربوط به سالها پیش اند که لزوما همهٔ آنها نظرات امروزی من نیستند.»
در بخشی از کتاب با عنوان «چرا مسلمان نیستم؟» آمده است «انسان با خدا متولد نمیشود، ولی در بسیاری از موارد شرایط زمانی مکانی در او تاثیری فراوان دارد. من هم مثل خیلیهای دیگر نه تنها پدر، مادر، زبان، محل تولد، رنگ پوست و …را خودم انتخاب نکردم بلکه علاوه بر اینها خدا و مذهب و خرافات هم از خانواده و محیط به من تحمیل شد و متاسفانه ۲۳ سال طول کشید تا توانستم خودم را از این قید و بندها و خرافات آزاد کنم.من در خانواده و محیطی سخت مذهبی متولد شدم. از پنج سالگی در زمستانهای سرد مجبور بودم هر روز صبح زود از خواب بیدار شوم و چون آن زمان آب لوله کشی در محله ما نبود، به سر چشمه میرفتم تا وضو بگیرم و با پدر و مادرم به نماز بایستم. از هفت سالگی نیز وادار به روزه گرفتن شدم. قبل از دبستان مرا به مکتب قرآن فرستادند و بیشتر قرآن را قبل از دبستان خواندم، ولی چون قرآن را تمام نکرده بودم، تابستانهای سال اول و دوم دبستان را هم مشغول درس قرآن بودم تا قرآن را تمام کردم. آخر این کار نه تنها برای من بلکه برای پدر و مادرم نیز ثواب و افتخار محسوب میشد. البته طبیعی بود که ما را در سنین پنج شش سالگی با ضرب ترکههای بید به مکتب قرآن میبردند و گرنه در آن سنین، بازی برای من خیلی بیشتر مزه می داد. از ۱۲ سالگی دیگر کم کم به خودم میگفتم چرا این خدا که می گویند عادل هم هست به نماز و روزه و عبادت ما احتیاج دارد؟چرا باید من در این سرمای چند درجهٔ زیر صفر به سر چشمه بروم و وضو بگیرم و …تا این خدای از خود راضی را بیشتر راضی کنم»